پر بازدیدترین
خبر های ورزشی
آمار سایت
امروز
-1
دیروز
-1
هفته
-1
ماه
-1
کل
-1
 
کد مطلب: 226682
مادر شهيد مدافع حرم «مسعود عسگري» در گفت‌وگو با فارس:
هر مسئولي اجازه آمدن به خانه ما را ندارد/موتورش را فروخت به سوريه برود
تاریخ انتشار : 1395/07/26 11:25:27
نمایش : 1130
وقتي پيکرش را آوردند به معراج رفتيم گفتم: «هر مسئولي اجازه آمدن به خانه ما را ندارد.» به چند تن از سرداران سپاه که براي تسليت آمده بودند گفتم: «به من تسليت نگوييد بايد به من تبريک بگوييد زيرا فرزندم راهش را درست انتخاب کرد.

به گزارش پايگاه خبري تحليلي پيرغار، قصه مسعود عسگري قصه جوان پر نشاطي است که در کوچه پس کوچه هاي دارالشهداي تهران قد کشيده است. قصه مرد جنگ نديده اي که جا پاي پدرش گذاشت. قصه جواني که در صبح دل انگيز انقلاب اسلامي قد کشيد و با شنيدن صداي هل من ناصر ينصرني امام عشق، کيلومترها آن طرف تر از مرزهاي ايران براي دفاع از حرم اهل بيت(ع) جان نثاري کرد و شهيد شد. بعد از صحبت هاي شورمندانه زهرا نبي لو، به روايت گري مومنانه برادر شهيد گوش سپرديم، جوان محجوبي که چشم هايش بي قرار برادر بود. با نقل هر خاطره از برادر توده متراکم شده بغض در گلويش چين مي خورد و مي شکست و اشک بر گونه هايش جاري مي شد. مطمئنم که از وقتي مسعود به شهادت رسيده روضه علمدار عاشورا براي او هم غم ديگري دارد، برادر شهيدي در شب تاسوعا مي گفت: روضه برادر را برادرها خوب مي فهمند.

به بهانه شهادت «مسعود عسگري» جواني که توانمندي او در چتربازي، غواصي و ورزش هاي رزمي در بين هم رزمانش زبانزد بود، به خانه پدري اش رفتيم تا اين شهيد بزرگوار را بيشتر بشناسيم. خانه اي نُقلي و جمع و جوري که ديوارهايش پر بود از عکس هاي او،  عکس هايي که ياد و خاطره اين شهيد را براي خانواده 4 نفره عسگري زنده مي کند.


شهيد مسعود عسگري در دوران کودکي

 

*مسعود بچگي پر خطري داشت

زهرا نبي لو مادر شهيد مدافع حرم «مسعود عسگري» هستم. من و همسرم هر دو فرزند چهارم خانواده هستيم و همسرم اصالتا اهل اليگودرز است. مسعود، دومين فرزند ما و البته نوه چهارم خانواده من و همسرم است. پسر بزرگم، 4سال از مسعود بزرگتر بوده و محمد مهدي فرزند ته تغاري خانواده ما و متولد سال 82 است.

مسعود وقتي به دنيا آمد، دائم در تلاش بود. مادرم مي گفت: «هزار ماشالله اين بچه يک روزه همش دنبال نوري که از پنجره به اتاق مي تابد است، تلاش و تکاپوي مسعود اين را گواهي مي دهد که اين کوچولو بايد خيلي زرنگ باشد.» واقعا همين اتفاق افتاد، بزرگتر که شد در کارهاي گروهي و غيره خيلي زبل و باهوش تر از بقيه هم سن و سال هايش بود و اين مسئله نمود عيني بيشتري پيدا کرد. از همان خردسالي اهل خطر و بازيگوشي بود و به کارها و فعاليت هاي پر خطر علاقه وافري داشت. عاشق کابل،  سيم برق و اين قبيل ابزارها بود. دو سه مرتبه اي هم وقتي که بچه بود،  دچار برق گرفتگي شد.


شهيد عسگري در سنين نوجواني همراه با خانواده

 

*مدام کنجکاوي‌هاي تازه اي رو مي‌کرد و باعث نگراني ما مي‌شد

با وجود اينکه پدرش نظامي بود، اما نسبت به بچه ها يک محافظه کاري خاصي داشت. اما مسعود بر خلاف همسرم، مدام کنجکاوي هاي تازه اي رو مي کرد و باعث نگراني ما مي شد. در سه سالگي با سيم لخت، برق را در پريز برق فرو کرد که خدا رحم کرد و فقط مقداري دستش سوخت. باور دارم خداوند مي خواست مرگ او را شهادت قرار بدهد. از اين دست اتفاقات چندين بار براي مسعود اتفاق افتاد. بدون شک خداوند در بسياري از امور محافظ او بود.

 

*فهميدم باز دسته گل به آب داده

 قطعا همه چيز در يد قدرت خداوند است، اما وقتي ديدم چندين بار از اتفاقات متعدد نجات يافت، احساس کردم بايد اين ها، نشانه هايي براي من باشد. به طور مثال يک بار که خواب بودم، احساس کردم يک چيزي از بالاي سرم با سرعت عبور کرد و محکم کوبيده شد به ديوار اتاق، ناگهان از خواب پريدم و چشم هايم  را که باز کردم، متوجه شدم که دوباره مسعود، دسته گل به آب داده و اين شاه پسر شاد و بازيگوش ما به خاطر اين که قيچي کوچکي را توي پريز برق فرو کرده، اين بلا سرش آمده است. در همان کودکي و در حال و هواي کودکانه، من را  «مادر جون» صدا مي زد، بزرگتر که شد، جان را انداخت و مادر صدا مي کرد. در دوره دبيرستان هم مي گفت:« مامان.»

 

*نيم وجب بچه را ببين

وقتي مادرم به سفر حج مشرف شد، مسعود دوازده ساله بود. جثه ريزي داشت. با توجه به خصايص اخلاقي اش که معمولا در مراسم ها گوشه نشين نبود و کمک مي کرد، رفته بود کنار دست قصاب و کمک مي کرد. يک بچه نوجوان پاچه هايش را بالا زده و پا به پاي قصاب، گوسفند ذبح شده را از جايي که سر بريده بودند، براي سلاخي و باقي کارها مي آورد. خواهرم مي گفت:« ببين نيم وجب بچه، چطوري گوسفند را بلند کرده است.»

 

*غفلت مي کردي، همه چيز را خراب مي کرد

با ذوق و شوق خاصي او را به مدرسه مي بردم. با اين که پسر بزرگترم را هم مدرسه برده بودم، اما باز هم، ذوق داشتم که مسعود را هم خودم به مدرسه ببرم. اما مسعود مي گفت:« مادر نمي خواهد بيايي، خودم مسير را بلدم.» يک حس چست و چابکي در او بود که احساس غرور هم داشت.

وقتي مسعود به مدرسه رفت، من هم، ادامه تحصيل دادم. يک روز زودتر از من، به خانه آمده و همه جا را با فندک  سوزانده بود. در کل غفلت مي کردي، همه چيز را خراب مي کرد. او را در مدرسه فيروزيان واقع در ميدان ابوذر ثبت نام کرديم و دوران ابتدايي را در اين مدرسه گذراند. دوره راهنمايي را هم در شيفت بعد از ظهر مدرسه فيروزيان که نامش شهيد آويني بود، ادامه تحصيل داد.

آقاي محبي، ناظم دوره ابتدايي مدرسه، خيلي مسعود را دوست داشت. وقتي توي مدرسه کار بنايي بود، مسعود هم کمک مي کرد. وقتي مي ديدم سر وضعش خاکي است، مي گفتم:«چرا اينطوري آمدي خانه؟ مگر کارگري بچه؟ برو درست را بخوان.» وقتي براي مدرسه، آجر خالي مي کردند تا آخر، همه بار را  کمک کرده بود تا تخليه کنند. توي مهماني ها هم، خيلي فعال بود و کلا پذيرايي را بر عهده مي گرفت.

 

* کارهايي مي کند تا لج ناظم را در بياورد

وقتي کلاس دوم ابتدايي بود، مدرسه اي که مي رفت تبديل به نمونه مردمي شد و براي ثبت نام پانزده هزار تومان پول مي خواستند که پدرش هم لج کرد و گفت: «اين مبلغ زياد است، مگر مدرسه چه تغييري کرده که اين همه پول مي خواهند؟» او را به مدرسه ديگري که هم اکنون پژوهش سراي امام هادي(ع) نام دارد برد و ثبت نام کرد. معلم دوم ابتدايي مسعود مي گفت: «پسر شما که اين قدر درسش  خوب است، اما نمي دانم چرا هميشه دم در اتاق مدير و ناظم او را نگه مي دارند.» پيشنهاد کرد که او را براي مشاوره به واحد تربيتي آموزش و پرورش منطقه ببرم. آنجا از مسعود، تست هوش گرفتند و آقاي مشاور گفت:«فرزندت هوش و استعداد بالايي دارد.» طي صحبت ها و تست هايي که گرفتند متوجه شدند چون در مدرسه قبلي، ناظم مدرسه با او مهربان بوده، اين ناظم جديد را اصلا دوست ندارد و دائم کارهايي مي کند تا لج ناظم را در بياورد. مشاور واحد، نامه اي به آقاي ناظم نوشت و موضوع را توضيح داد که بعد از آن، رفتارش با مسعود بهتر شد. سال بعد، مدرسه قبلي دولتي شد و پدر مسعود او را در همان مدرسه ثبت نام کرد.

 

*تاکيد داشت مبادا به دايي اش چيزي بگويم

يکي از دوستان مسعود مي گفت: «حاج خانم! من در اکثر آموزش هاي نظامي با مسعود همراه بودم و بسياري از توانمندي هايش را مي دانستم. چون با برادر شما دوست بودم، مسعود به من تاکيد کرده بود که مبادا در رابطه با آموزش هايي که ديده، به دايي اش، چيزي بگويم.»

به  مرکز يگان هوابرد، آموزشگاه مي گفتند. مسعود 16 يا 17ساله بود که گفت: « يکي از دوستانم براي آموزش چتربازي به آموزشگاهي مي رود، اگر اجازه بدهي من هم بروم.» پدرش کمي محافظه کار بود و به خاطر شدت علاقه اي که به فرزندان داشت، خيلي تمايلي به رفتن بچه ها براي آموزش کارهاي مخاطره آميز نداشت. اما من از مسعود حمايت مي کردم. محکم پشت او مي ايستادم. يکي از هم رزمانش از اولين آشنايي مسعود که اتفاقا در روز گزينش بود، تعريف مي کرد:« ما با يکي از دوستان، توي حياط آموزشگاه بوديم و پشت در، گير کرده بوديم، قفل در خراب بود و درگير باز کردن آن بوديم. از طرفي، يک ساعت ديگر وقت مصاحبه و گزينش بچه هاي تازه وارد و نيروهاي جديد بود. اما خرابي درب ورودي باعث دردسر شده بود. مشغول کار بوديم که مسعود، از پنجره آمده بود توي ساختمان و اتفاقا درب ورودي را باز کرد و اين اولين برخورد و آشنايي ما در آموزشگاه بود.»

 

*کار در ارتفاع

در يکي از مراسم ها که حامد کرزاي رئيس جمهور افغانستان حضور داشت، مسعود به عنوان تيم حفاظت از يگان حفاظت، رفته بود. به نظرم در آن جا سر تيم رهايي گروگان بود. يک تقدير نامه هم بعد از اين مراسم به او و همکارانش دادند. براي يک شرکت «کار در ارتفاع»، که هر کاري در ارتفاع باشد را انجام مي دهند هم، مدتي کار کرده بود.

  1.  

*ممکن بود اجازه ندهند به سوريه برود

چندين ماه در وزارت دفاع شاغل شده و دست و بالش باز شده بود، مي گفت: «از اين به بعد هر چي خودت و محمد مهدي لازم داريد، به خودم بگوييد برايتان بگيرم» ولي من مي گفتم: «پول هايت را براي زندگي خودت جمع کن، ما چيزي لازم نداريم.» چند ماهي هم به عنوان بسيج ويژه در سپاه ولي امر، مشغول شده که اين موضوع را به هيچ کس نگفته بود. اتفاقا يکي از اقوام نزديک ما که در آن جا مسئوليتي را  عهده دارد، به من گفت: «مسعود چه زماني در اين جا مشغول شد و من مطلع نشدم؟» و از اين که نام مسعود را ديده، تعجب کرده بود. متاسفانه در مجموعه وزارت دفاع فرماندهي داشتند که با بسيجي ها و نيروهاي حزب اللهي ميانه خوشي نداشت، با اين حال به کار خودش ادامه داده بود. مسعود به خاطر توانايي فيزيکي و مدارکي که در ورزش به دست آورده بود، خيلي آماده بود.

مي گفت: «مادر جان، دوبار آقا را در خواب ديدم، يک بار در حسينيه امام(ره) سرم را روي سينه ايشان گذاشتم.» به نظرم مي آيد که تعبير اين خواب شهادت پسرم بود و اين که در راه ولايت جان خود را داد. او در هيچ کجا استخدام رسمي نشده بود که انگار خواست خدا بود. وقتي مي رفت دانشگاه برايش سخت بود. نبايد جايي بند، مي شد، چون ممکن بود اجازه ندهند به سوريه برود.

 

*برو از داداش جانت بگير

الحمدالله خدا به فرزندم عزت داده بود و در بين دوست و فاميل محبوبيت داشت. سال گذشته پاي شوهر خواهرم شکسته بود. همه اقوام جمع بودند که مسعود رسيد. وقتي وارد شد، برادرم، محکم او را در آغوش کشيد. يکي از اقوام مي گفت:« اين محمد مهدي شما چهار کلمه حرف مي زند، يک کلمه اش داداش مسعود است. اصلا اين کلمه از دهانش نمي افتد.» يک وقت هايي که محمد مهدي با برادر بزرگش محسن، کاري داشت، محسن به شوخي مي گفت:« چرا از من مي خواهي برو از داداش جانت بگير.»

 

*شعري که قرار شد روي سنگ قبرش بنويسيم

يکي از دوستان خانوادگي ما خانواده شهيد مدافع حرم «محمد حسين مرادي» است. وقتي پسرم داشت به سوريه مي رفت به او گفتم:« شنيده ام شهيد مرادي شب ها به کمين مي رفته و در همه حال آماده بوده است.» مي خواستم نهيبي به مسعود بزنم که آن جا، جاي خواب نيست و بايد مثل رزمندگان و شهداي ديگر آماده باشد.

قبل از اين که مرتبه آخر به سوريه برود، براي من در تلگرام، پيامي فرستاد. بعدا اين پيام را به برادرم نشان دادم که گفت: «روي سنگ قبرش همين شعر را بنويسيد.» متن شعر اين بود:

« بايد بپرد هر که در اين پهنه عقاب است/ حتي نه اگر بال و نه پر داشته باشد

کوه است دل مرد ولي کوه نه هر کوه/ آن کوه که آتش به جگر داشته باشد/

عشق است بلاي من و من عاشق عشقم / اين نيست بلايي که سپر داشته باشد»

 

*موتورش را براي سفر به سوريه فروخت

قبل از رفتن به سوريه، يکي از موتورهايش را که به تازگي خريده بود، چهار ميليون تومان، فروخت تا وسايل مورد نياز را براي سفر به سوريه مهيا کند. يک وام براي سفر به حج گرفته بود که دو تا از قسط آن را داد. پدرش هم ضامن او بود و همه قسط هايش را داد. حدودا سه يا چهار قسط مانده بود که تمام شود، پدرش رفت و دقيقا دو روز قبل از شهادت مسعود، قسط ها را يک جا تسويه کرد. انگار قرار بود که سبک بال تر برود.

 

*مدافع حرمي که به زور کچل شد

يکي از همرزمانش تعريف مي کرد: «شب هاي آخر قبل از شهادت عبدالله باقري، بچه ها خيلي با هم شوخي کرده و سر به سر هم مي گذاشتند. دوازده نفر بوديم و فرمانده دسته شهيد باقري بود. آقا عبدالله يک لوله پلاستيکي داشت که وقتي بچه ها شلوغ مي کردند يا به شوخي به حرفش گوش نمي دادند، از روي مزاح بچه ها رو مي زد که اين کار براي بچه ها، تفريح شده بود. مسعود هم چون زبر و زرنگ بود، کنار دست شهيد باقري ايستاده و به او، تو اين کار کمک مي کرد. بعد از يکي دو روز، شهيد باقري تصميم گرفت موهاي سرش را کچل کند. از طرفي بقيه بچه هاي دسته هم به خاطر علاقه اي که به شهيد باقري داشتند، از او تبعيت کرده و نوبتي موهايشان را تراشيده و کچل کردند، فقط يک نفر مانده بود که نه تنها موهايش را کوتاه نمي کرد، بلکه بقيه بچه ها را هم مسخره و با آن ها شوخي مي کرد و خيلي به موهايش حساس بود. اين آقا هم رفيق جودو کار مسعود بود. مسعود هم دور موهايش را کوتاه کرد. اما اين رفيق جودو کارمان که فيزيک خيلي خوبي ام داشت، گفت که من نمي گذارم  موهايم را  کوتاه کنيد. همه بچه ها دنبالش بودند که او را بگيرند و سرش را کچل کنند. شهيد عسگري به شهيد باقري گفت که حاجي من از پشت دو دستي او را مي گيرم، تو موهايش را کوتاه کن. همين کار را  هم انجام دادند و مسعود، حريف رفيق جودو کارمان شد و حاج عبدالله يک چهار راه قشنگ، وسط سر رفيق مان انداخت که در نهايت ناچار شد کچل کند.»

 

*به هم نگاه کرديم و حرفي نزديم

روزي که مسعود شهيد شد، يکي از نمازگزاران که داماد يکي از دوستان همسرم بود، وقت اذان مغرب زنگ خانه را زد. همسرم دستش بند بود تا پايين برود. آن بنده خدا رفت مسجد و به محمد مهدي گفت: «تو مسجد پدرت را مي بينم،» اينجا کمي شک کردم. اذان که گفته شد، همسرم رفت مسجد و من هم شروع به نماز خواندن کردم. تلفن خانه زنگ خورد و محمد مهدي جواب داد. سلام نماز را سريع گفتم و بلند شدم، برادرم بود. گفتم: «صداي اصغر دايي چه طور بود؟» پسرم گفت:« به نظرم مريض احوال بود.» در محل سه تا مسجد داريم، همسرم براي نماز هر شب به يک مسجد مي رود. دايي اصغر پرسيده بود که:« امشب پدرت کدام مسجد مي رود؟» احساس کردم حامل خبري هست که برادرم پيگير همسرم شده است. محسن روز شهادت مسعود دلش تنگ شده بود و عکسها رو نگاه مي کرد، آلبوم ها رو از زمين جمع نکرده بود فرداي آن روز قبل از اين که خبر شهادت مسعود را بدهند، من جمع کردم. دوباره زنگ تلفن زد، پسرم گفت:«محمد دايي در راه خانه ما است.» داداش اصغرم زودتر رسيد. زنگ خانه به صدا در آمد و محمد مهدي در را باز کرد. برادرم که از پله ها داشت بالا مي آمد، نفسم در سينه حبس شده بود. رفتم تو آشپزخانه و يک ليوان آب ريختم ولي هر چه کردم، نتوانستم بخورم.

قطره اي آب به زور قورت دادم تا بتوانم با داداش سلام و احوال پرسي کنم. به هم نگاه کرديم و حرفي نزديم. پشت سر برادرم، خواهرم و برادرم محمد، همراه خانواده اش آمدند. من پرسيدم: «چه شده همه با هم آمديد؟»، خواهرم جواب داد: «مسعود مجروح شده.» من نگذاشتم ادامه دهد و گفتم:« خودم مي دانم که مسعود شهيد شده.» به همين برادرم که انصافا در مراسم تشييع و غيره خيلي حمايتم کرد گفتم:« داداش! پيکر که آمد، لطفا به من نگوييد مهمان داريم بيا برويم، مي خواهم بنشينم سر خاک بچه ام قرآن و دعا بخوانم.» واقعا از خانواده ام ممنون هستم که خيلي حمايتم کردند. به پسر برادرم که مداح است گفتم:« زيارت عاشورا بخوان برايمان.»

 

*مسعودم وقتي در خانه نبود همه جا سوت و کور مي شد

در کل وقت هايي که ماموريت مي رفت، خيلي دلتنگش مي شدم، زنگ مي زدم و از دوري اش گلايه مي کردم. اما شهيد که شد رو به پيکرش گفتم: «ديدي مادر، بهت زنگ نزدم، ديدي دنبالت نگشتم تا راحت تر بجنگي.» مسعودم وقتي در خانه نبود همه جا سوت و کور مي شد. با محمد مهدي حسابي کشتي مي گرفت. دست و پايش را به هم گره مي زد و مي گفت:«بايد بدنش محکم شود.» من که گاهي شاکي مي شدم، مي‏گفتم: «اين چه بازي اي هست آخه؟» اما خود محمد مهدي اعتراض مي کرد. دوست داشت با برادرش بازي کند. پدرش گاهي گلايه مي کرد که چرا همش سر کار است.

 

*هر مسئولي اجازه آمدن به خانه مان را ندارد

وقتي پيکرش را آوردند، به معراج رفتيم. گفتم: «هر مسئولي اجازه آمدن به خانه مان را ندارد.» چند تن از سرداران سپاه نيز براي تسليت آمده بودند. همان لحظه گفتم: «به من تسليت نگوييد. بايد به من تبريک بگوييد، چرا که فرزندم راهش را درست انتخاب کرد. همه اقوام همکاري کردند و بر سر تابوت دعا خوانديم و توسل داشتيم. يکي از دوستان مسعود با بي قراري زياد، سررسيد و خيلي شلوغ کرد. به او گفتم: «چه خبره آقا؟ اگر خيلي مسعود را دوست داري اسلحه اش را زمين نگذار.» سر و صداي او باعث شد که بساط دعا را زودتر جمع کنيم اگرنه مي خواستيم بيشتر بمانيم و دعا بخوانيم.

* همرزم هاي مسعود در مراسم خاکسپاري با لباس رزم آمدند

اين پيام ظاهرا به بچه هاي مدافع حرم رسيد و همه همرزم هاي مسعود در مراسم خاکسپاري با لباس رزم آمدند و الحمدالله اين حرکت باعث شد تا مراسم خيلي خوب و شکوهمند برگزار شود. من به کسي نگفتم لباس بپوشد، گفتم راهش را ادامه بدهيد ولي آن ها خودشان با لباس رزم آمدند.

 

*يک روز قبل به پسرم پيام دادم

در روز خاکسپاري، روحاني تلقين را مي خواند و خودم در قبر، شانه پسرم را تکان مي دادم. نمي دانستم دست ندارد. روحاني مي خواند و من شانه اش را تکان مي دادم. هر چه دست زدم کتفش را حس نکردم، انگار شانه نداشت. دستي حس نکردم. بعدا داداش محمدم گفت:« دستي نداشت.» اين را به من نگفته بودند، من خودم فهميدم. فرزندم علمدار شد و بعد به شهادت رسيد. آن روز بالاي سر مسعود خيلي روضه خواندم و خيلي از او تشکر کردم که سرافرازم کرده است. فهميدم چشم هم ندارد، بلند مي گفتم:« کور شود هر آن کس که نمي توانست رهبر تو را ببيند.» آن جا با حضرت اباعبدالله(ع) مقايسه اش کردم. گفتم:« من مطمئن هستم که تو را به راحتي نتوانستند شهيد کنند و تا لحظه آخر مبارزه کرده اي.» يک روز قبل به پسرم پيام دادم که: «مسعود جان دلم تنگ شده، زنگ بزن مادر جان.» وقتي به ماموريت مي رفت و دلتنگش مي شدم همين طور که در خانه راه مي رفتم، براي خودم مي خواندم و مي گفتم:« کجايي مادر؟ کجايي مادر؟»يا مثلا مي خواندم:« مسيحاي مادر کجايي؟ مسيحاي مادر کجايي؟» چند روز غيبت داشت اين را مي خواندم، اين قدر مي خواندم تا بياييد.

 

*مسئولي که نخواست ديدارش رسانه اي شود

چند روز بعد از شهادت مسعود، دکتر احمدي نژاد منزل مان آمد. البته از همان ابتدا گفت: « نمي خواهم رسانه اي شود و هيچ عکسي از اين ديدار منتشر نشود.» چند تن از سرداران سپاه نيز به منزل مان آمدند، سردار حاجي زاده از همه خاکي تر بود. احساس مي کردم برادرم به منزل مان آمده است.

چند روز بعد از مراسم مسعود، به آموزشگاه رفتيم تا وسايل پسرم را بياوريم. در کمدش را که باز کردم گفتم:« آفرين مسعود جان، چه کمد تميزي داري مادر، آفرين.» خيلي لذت بردم. دوستانش که کنار ما ايستاده بودند، گفتند:«خوب شد ما شهيد نشديم، اگر نه کمد ما را که مي ديدند، آبرويمان مي رفت.»

*قول ديدار حضرت آقا را گرفتم

بله! براي يادبود شهدا و  همايش ولايت، من را براي سخنراني دعوت کردند. در صحبت هايم حسابي از برخي از مسئولين که پشت حضرت آقا را خالي مي کنند گله کردم. در آن جا از مسئولين برنامه قول ديدار حضرت آقا را گرفتم. يکي از چفيه هاي آقا را هم در همين مراسم به من هديه دادند.


پلاک و انگشتر شهيد مسعود عسگري

 

*از اين به بعد زخم زبان ها شروع مي شود

بعد از شهادت مسعود، مادر شهيد حميدي که فرزند برومندش در تيرماه سال 94 در سوريه به شهادت رسيده بود و از بچه هاي همين منطقه هفده است براي عرض تسليت و سر سلامتي به منزل مان آمد. دل شکسته بود و مي گفت:« فرزند ما که بي شک، راه درستي را رفته اما از اين به بعد زخم زبان ها شروع مي شود. داغ محمد من را اين قدر اذيت نکرد که اين زخم زبان ها آزارم داد.» من گفتم:« اشکال ندارد، بگذار هر چه مي خواهند بگويند حاج خانم!» من البته براي همه اين ها جواب دارم. از گوشه کنار هم شنيدم که مي گفتند:« اين خانواده شهداي مدافع حرم، چرا بايد ناراحت باشند، فرزندانشان پول گرفتند.» در جواب يکي از اين ها گفتم:« شما که شنيده ايد و ديده ايد که داعش چقدر وحشي است، شما راضي هستي که يک ميليارد بگيريد و فرزند دسته گل و پاره تنتان را بفرستيد آن سوي مرزها، تا با تکفيري هايي که دين و ايمان ندارند بجنگند؟» که سريع گفت:« نه،» گفتم:« واقعا فکر کرده ايد ما عاطفه نداريم؟ يا اين که اين جوان ها جان شان را که مهم ترين سرمايه هر انساني است را دوست نداشتند. واقعيت اين است که اين جوان ها با وجود توانايي هاي جسمي و آموزشي که در اين سال ها ديده اند، توانايي اداره زندگي خود را داشتند. آن ها انسان هاي بي دست و پايي نبودند و از سر پوچ گرايي به اين جنگ نرفتند، بلکه به خاطر اعتقادات و باورهاي ديني رفتند.»

*خاطرات محسن برادر شهيد

من خيلي خاطرات دوران کودکي ام را به خاطر نمي آورم. اما يادم مي آيد که اصلا دعوا نمي کرديم.  بزرگ که شده بوديم، يک حيا و احترام خاصي بين ما حاکم بود. هر غذايي او دوست داشت، من دوست نداشتم، روحياتمان هم خيلي فرق داشت.

اوايل دهه هفتاد، وقتي مسعود سه يا چهار ساله بود رفته بوديم مشهد، در آن سفر مسعود گم شد. من که حسابي ناراحت بودم توي دفتر يکي از خدام پيدايش کردم که ديدم خيلي خوشحال براي خودش توي دفتر خدام، نشسته بود. به خادم هاي حرم امام رضا(ع) گفته بود:« پدر و مادرم گم شده اند، لطفا پيدايشان کنيد.»

*به نظرم بازيگوشي هاي مسعود هم برکت داشت

با پسرعموهايم منزل بابا بزرگم بوديم. مسعود و پسرعمويم توي يک سطل آب، کف درست مي کردند و مي ريختند روي شيشه عقب ماشين عمو، بعد هم با کف ها، ردي درست کرده بودند و خطي به سمت خانه يکي از همسايه ها کشيده بودند. طوري که تصور کنند کار همسايه بوده است. عمويم تعريف مي کرد که: «صاحب ماشين آمد و گفت ردش را دنبال کردند و رفته سراغ همسايه روبرويي، کار بالا گرفت و زنگ زدند پليس آمد.» کاشف به عمل آمد که آنجا مرکز فساد بوده و با اين بازيگوشي مسعود، باعث شد تا آن جا توسط پليس کشف شد. صاحب آن جا متحير بود که اصلا از کجا خورده است. عموي من گفته بود:«اين ها کف زدند شيشه ماشين را بدزدند.» اين بازي کودکانه باعث شد چنين مرکزي جمع شود. به نظرم بازيگوشي هاي مسعود هم برکت داشت.

يکي از پسرهاي بزرگ عمويم هم سن من و پسر دومي، هم سن مسعود بود. يک بار من و پسرعمويم داشتيم تفنگ بازي مي کرديم، اين لوله هاي مقوايي که توپ پارچه را دور آن مي بندند، را برداشته بوديم و از تو بالکن تير مي انداختيم. برادرم هم زمان که يک ميني بوس رد شد، تيري شليک کرد و افتاد روي سقف ميني بوس که صاحب ماشين، تصور کرد پسرعمويم که کنار من ايستاده است اين  تير را زده، تشري به پسر عموم زد که حسابي ترسيده بود و چنان با تضرع مي گفت: «به خدا من نبودم حاجي!» ناظم مدرسه به مادرم گفته بود:« اين پسر بزرگ شما انضباطش 20 است. صداي اين بچه را تا حالا نشنيدم، اما آن پسر دومي (مسعود) حسابي شلوغ و بازيگوش است، چقدر اين دو تا متفاوت هستند.»

*کارهايي که انجام مي داد را لو نمي داد و کلا به ما نمي گفت

در يکي از برنامه هاي جشن رمضان که آقاي احمدزاده برگزار مي کند، برادرم و چند تن از دوستانش مشارکت داشته و برق کاري نماي ساختمان که بايد نمايش را آماده مي کردند، انجام داده بودند. اين کار نياز به فيزيک جسماني خاصي دارد. بعضي از کارهايي که انجام مي داد را لو نمي داد و کلا به ما نمي گفت.

*شعري که حضرت آقا خواندند

اگر خاطرتان باشد يک شعري حضرت آقا سال گذشته با مطلع «ما سينه زديم بي صدا باريدند، از هر چه که دم زديم آن ها ديدند» را خواندند و حسابي معروف شد. اين شعر را مسعود قبل از اينکه خيلي معروف شود، ظاهرا شنيده و حفظ شده بود. درست همين جايي که شما نشسته ايد، مسعود به پشتي تکيه داده بود و داشت آب مي خورد، تا اين شعر از تلويزيون پخش شد، ناگهان به وجد آمد و سريع جا به جا شد و با ذوق و شوق خاصي گفت: « اين شعر را من شنيده ام خيلي زيباست.» خيلي با عشق آن شعر را گوش کرد.

*حالت ها و حرکاتش هيچ وقت از ذهنم بيرون نمي رود

يک مرتبه که در کوچه بودم و داشتم در تلگرام براي يکي از دوستانم مطلبي را تايپ مي کردم، حسابي مشغول شده بودم و نزديکي هاي خانه، آرام آرام قدم بر مي داشتم که يکدفعه مسعود جلوي من ظاهر شد و دست هايش را طوري که انگار مي خواهد من را در آغوش بکشد، باز کرده بود. هر وقت به آن جا و سر کوچه که مي رسم ياد داداشم مي افتم و خيلي دلم برايش تنگ مي شود. هر وقت مي آمد خانه با محبت و انرژي خاصي دست دراز مي کرد و سلام مي داد. خيلي با محبت بود. هنوز گرماي دستش را احساس مي کنم. هميشه همين طوري بود. حالت ها و حرکاتش هيچ وقت از ذهنم بيرون نمي رود.

*دلم نيامد دستش را رد کنم

من خودم عطر و ادکلن خيلي دوست دارم. خداروشکر کسب و کارم هم بد نيست و گاهي براي خودم عطر و ادکلن مي خرم. اصلا يک جورايي معدن عطر و ادکلن هستم. يک روز برادرم با چند عطر که اتفاقا خيلي هم گران نبود آمد خانه و از من پرسيد:« کدام يکي از اين ها خوشبو تر است؟» من هم يکي را گفتم بهتر از بقيه است. همان عطر را به من هديه داد. دلم نيامد دستش را رد کنم.

يک شارژر خريده بود که هم گوشي اندرويد و هم اپل، با آن شارژ مي شد. يکي از همکارانش گفته بود: «عجب چيز به درد بخوري خريدي» که همان جا آن را به دوستش هديه کرده بود. جالب اينجا است که اين اتفاق 6 بار برايش اتفاق افتاد و هر بار هم آن را هديه داده بود.

*من بيدار مي مانم

30 مرداد 94 محمد مهدي آپانديسش را عمل کرد. مسعود که چند شب در آموزشگاه و حسابي خسته بود، خودش را به بيمارستان رساند و نگذاشت پدرم آن شب را در بيمارستان بماند. مي گفت:« بابا روي خوابش حساس است، بايد برود استراحت کند، من بيدار مي مانم.» اين کارش از سر تعهد و سرشار از عاطفه بود. هم پيش محمد مهدي ماند هم به بابا کمک کرد. خيلي به گل علاقه مند بود که بعد از عمل براي برادرم، گل خريد.

انتهاي پيام/ب

 
 
 
ارسال کننده
ایمیل
متن
 
شهرستان فارسان در یک نگاه
شهرستان فارسان در يک نگاه

خبرنگار افتخاري
خبرنگار افتخاري

آخرین اخبار
اوقات شرعی
google-site-verification: google054e38c35cf8130e.html google-site-verification=sPj_hjYMRDoKJmOQLGUNeid6DIg-zSG0-75uW2xncr8 google-site-verification: google054e38c35cf8130e.html